.et

جوانِ مشعشع!.

.et

جوانِ مشعشع!.

سلام خوش آمدید

۶ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

مقصودم! آهنگ های نانسی عجرم گوش می دم. این زن همیشه زیباست. یکی از اقواممون نزدیک بیست ساله روی دیوار خونه ش پوستر نانسی عجرم رو داره. زنی چشم سبز با موهای قهوه ای فر با طنازی به روبه رو ش نگاه می کنه. من نمی دونم چرا زندگیمو سخت می گیرم. چرا با صدای نانسی گریه م می گیره؟. 

این زن آدمو عاشق زبان عربی-لبنانی می کنه.

کاش روزهام مثل اهنگ های نانسی ناز بود.

  • زَمان: ۲۴ دی ۰۲ ، ۲۰:۴۵

34

girl interrupted 1999

  • زَمان: ۱۳ دی ۰۲ ، ۲۲:۳۱

32

کوهی از احساسات خاموش در من وجود داره که متاسفانه رو به نابودیه.
انسان هایی که باهاشون زندگی می کنم و انسان هایی که اجازه دادم وارد زندگیم بشن. هر کدوم به نحوی باعث نابودیم می شن.
اگر خودم رو توصیف کنم؟! یک حجم احساسات که چشم باز میکنه و می بنده.
من نمی دونم چرا بعضی ها فقط به احساسات خودشون توجه میکنن؟! مسلما تو هر رابطه ای طرف به فکر خودشه به هر نحوی. اما تابحال بعد از هم صحبتی برخورد یا دعوا یا هر نوع ارتباطی با خودتون گفتید طرف مقابلم چه احساسی داره؟! داشت؟! و خواهد داشت؟!.
آیا من غیرطبیعی هستم که دیگران برام در اولویت هستن؟!. اگر ناراحتش کردم هرجور شده از دلش در بیارم با اینکه اون مقصر بوده و قلبم رو ترک زده؟!. از دید روانشناسی بله. من مشکل احساسی دارم و این حرف رو چند روانشناس و مشاور و... گفتن.
چرا انقدر حواسم به بقیه هست و کسی توجه ای به حالم نمی کنه؟!.
من باعث خوشحالی بقیه می شم و هیچکی نیست باعث خوشحالیم بشه. من نیاز دارم از آدم ها خیلی دور بشم. اما نیاز دارم احساساتشون رو هم التیام بدم.
حالم از انسان بودن به هم می خوره.
  • زَمان: ۱۱ دی ۰۲ ، ۲۳:۲۲

31

"But baby, I wish we lived in better times" 

".We were all sorry"

Keyvan Faizi-

  • زَمان: ۰۹ دی ۰۲ ، ۱۶:۵۱

30

از شهر که حسابی دور افتاد دلش بیش تر شور زد. یک لحظه با خود گفت:«برگردم. اما نه.» برفی نو، برف های کهنه را پوشانده بود. اورهان به پشت سر نگاه کرد. شهر در مه و سرما فرو رفته بود. مثل روزنامه کهنه ای که پر از حرف و صدا و سکوت و مرده و زنده است، اما صداش در نمی آید. روزنامه ای که اورهان هیچ گاه فرصت نکرده بود بخواندش. از روی آن گذشته بود و حالا دلش پر می زد. با این سواد نم کشیده ناقص، خانه ای که به مرده شوی خانه می مانست، یک سرپناه برای خوابیدن، برادری دیوانه و عزیزان همه در سینه قبرستان. و دیگر نه زنی، نه بچه ای، نه عشقی، مرده شورش ببرند. انگشت هاش در جیب از زور سرما فریاد می کرد و کف پاها دیگر یخ زدگی را نمی فهمید. پاپاخ را از سر برداشت، دست هایش را به پوست بی موی وسط سرش گذاشت. موج سرما در گرمای سرش دوید. یک لحظه ایستاد. همه جا را خوب نگاه کرد. حالا که جز سفیدی مورب تپه ها چیزی نمی دید بیش تر احساس تنهایی میکرد.

سمفونی مردگان.موومان یکم.

  • زَمان: ۰۸ دی ۰۲ ، ۲۲:۵۰

29

از بلاتکلیفی خسته شدم. روزهام قشنگ نیستن. زنده نیستم. هدف ندارم. حتی شخصیتم کمرنگ شده.

خسته شدم از کلمه ی "نمی دونم".

  • زَمان: ۰۵ دی ۰۲ ، ۲۰:۵۵