بانو گودزیلا؟!
لطفا از گردش ایام بترس.
- زَمان: ۲۱ آذر ۰۲ ، ۰۰:۴۸
دیروز تقریبا چهارساعت بکوب دیوار ها را شستم! آن قدر سابیدم که آخر شب دست راستم می سوخت و کمرم به زور صاف می شد.
چند جوش مسخره روی گونه سمت راستم زده ام. صبح با دیدن شلوار خونی ام گریه ام گرفت. حوصله ی خودم را نداشتم. از غم و درد خوابم برد. بیدار که شدم نه غذا داشتم نه حوصله و نه بدن سالم.
واقعا سعی کردم روزم را با لبخند و خوش رفتاری بگذرانم.
سگ درونم هنوز رام است. اما می ترسم.
یک ساعت پیش با دیدن انگشتانم فهمیدم زمستانم شروع شده. تا پایانش نمی توانم با دست ظرف بشورم یا بدون دستکش بیرون بروم.
غم، بوی خون، اگزما، تنهایی، کمردرد، سگ درون، جوش های صورت، درس، کار، خانواده، ترس. نتوانستن.
این روز ها حسم شبیه تمام شدن است. انگار یه سریال کسل کننده با کمترین بیننده داره نفسای آخرشو می کشه.
با سلام!.
قفسه ی سینه ام تنگ شده است، موهایم بسیار می ریزد، زیاد جوش دیگران را می زنم و چندسالی هست در یک نقطه از زندگی متوقف شده ام.
امروز رسما بیست و سه ساله شدم. می ترسم. خیلی می ترسم. از خیلی چیزها.
شبیه کسی نیستم. حتی شبیه خودم.