.et

.et

سلام خوش آمدید

گفتار هشتاد و یکم

سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۷:۵۳ ب.ظ

گاهی از روزها هست که حرفی برای گفتن ندارم. تنها خودم را درون فیلم ها و متن ها و آهنگ هایی که انبار کرده ام غرق می کنم. همین.

پله ها را پایین آمد.به مردی که آرام و بی قرار منتظرش ایستاده بود نگاه کرد.

تمام روز در حال مرور خاطراتشان بود. در حالی که یک قدم با مرگ فاصله داشت باز هم به او فکر می کرد. کسی که در لحظه ی ترس تنها با فکر او آرام گرفته است.

سلام داد.

[صدا متعلق به سکانسی از فصل دوم سریال آناتومی گری است-همانطور که ما می دانیم!] 

دِرِک تمام چشم بود. با نفسی آسوده به آرامی سلامش را جواب داد.

چند ثانیه نگاهش کرد : "نزدیک بود امروز بمیری."

مِردیت: "آره. نزدیک بود امروز بمیرم."

دِرِک پابه پا می شود. نمی دانست چه کند. سرگردان. فقط برای دیدنش آمده بود. اینکه فقط او را ببیند.

می خواهد چیزی بگوید اما منصرف می شود. تنها نگاهش می کند. آمده بود مطمئن شود هنوز هست. هنوز زنده است.

به چشمانش نگاه می اندازد سری تکان می دهد و به سمت در گامی برمی دارد. در را باز می کند تا برود.

ذهن مِردیت هنوز درگیر خاطرات است.قبل از انکه از خانه خارج شود می گوید: "نمی تونم.. آخرین بوسه مون رو به یاد بیارم..فقط به این فکر می کردم که آخرین بوسه مون رو یادم نمی یاد..که خیلی بده اما..آخرین باری که باهم بودیم و خوشحال بودیم..دلم می خواد اونو به یاد بیارم.

و نمی تونم. نمی تونم به یاد بیارمش.."

دِرِک با دقت به حرف هایش گوش می دهد. میان راهرو ایستاده اند . هر دو با چشمانی خیس. کمی مکث می کند و می گوید "خوشحالم امروز نمردی." از خانه خارج می شود و در را می بندد.

مِردیت در حال رفتن به سمت پله هاست که دوباره صدای آرام دِرِک را از پشت سرش می شنود.

درک به آرامی لبخند میزند و می گوید": پنجشنبه صبح بود. اون تی شرت سکسی که خیلی بهت می یومد رو پوشیده بودی. همونی که پشتش سوراخ داشت. تازه موهات رو شسته بودی و بوی گل می دادی."

 چشمانش را می بندد و با لبخند مکث می کند او عاشق بوییدن و لمس موهایش بود. چشمانش را باز می کند به موهای مردیت نگاه می کند و ادامه می دهد..

"من برای عمل دیرم شده بود. گفتی بعدا همدیگرو می بینیم. بعد اومدی بغلم..دستت رو گذاشتی رو سینه ام..و بوسیدیم..اروم..سریع بود! مثل عادت..انگار فکر می کردیم تا آخر عمر همدیگه رو داریم..بعد رفتی سر روزنامه ات و منم رفتم سرکار..این آخرین باری بود که همدیگه رو بوسیدیم."

با گفتن آخرین جمله قصد خروح از خانه را داد که با صدای مردیت می ایستد.

: "سُنبل"... 

به چشمانش نگاه می کند و ادامه می دهد "موهام بوی سُنبل می داد..مال شامپوم بود.."

درک با لبخند زمزمه می کند: "سُنبل." و آهسته عقب گرد می کند و می رود.

اگه میدونستی امروز آخرین روز که زنده هستی چی کار می کردی؟!.

 

  • ۰۳/۰۲/۱۸
.et